بعد از خوندن حدیث کساء , مامان ازم تشکر کرد و رضایتشو میشد از چهره اش خوندو تسبیح خوشگلمو بهش دادم تا صلوات بده بازم ذوق کرد معلوم بود از این کارام خوشش اومده واقعا ممنوم خدای مهربونم که میندازی تو دلم تا دل مامانی آقامو شاد کنم(البته کمی به این دلم بیشتر بنداز تا خالصانه همهء کارامو در قبال دیگران انجامش بدم).کمی سردش شده بود چادر مشکی خودشو با چادر نمازامون دور پاهاش پیچیدم  و بعد دیدم یه دور حدیث کساء رو برای سلامتی خاله بزرگم که سکته کرده بود بخونم تا انشاءالله بهتر بشه مامان هم تشویقم کرد و هم برای سلامتی همهء بیماران از جمله خاله ام دعا کرد. بعد از اتمام دعام رفتم یه سری به وسایل بزنم دیدم طرف آقایون کسی نیست گفتم بله موقعیت طلائی هستش یه زیارت هم اونجا بجا آوردم البته تند تند که تا آقایی نیومده تمومش کنم بازم رفتم پای در ورودی دیدم کسی نیست تندی خاک پای زوار رو سرمه چشمام کردم آخه خیلی ساله به پابوس امام رضا(ع) نرفتم و وقتی شبا زیارت خاصه امام رضا(ع) را پخش میکنن  تو نماهنگش دست یه آقایی که زائره  نشون میدن که خاک پای زوار امام رئوف مونو سرمه دیده هاش میکنه واقعا بدجوری دلم هوایی میشه انگار تن و روح آلوده ام حجابی شده تا آقای خوبمون پای کارت دعوتم امضاء نمی کنه! آقا می دونم دعوتم نکردین تا اینکه شایدم میخواین پاک بشم بعد بیام پیشتون. اشکالی نداره حداقل آقای مهربون دعام کن تا زودتر این نازیبایی ها ازم دور بشن و من بشم زلال و وقتی میام پیشتون بتونم کمی سرمو بلند کنم  و روم بشه صداتون کنم و بگم:

"یا ضامن آهو ادرکنی!"

رفتم پیش آقایی و بابائی, آقایی پرسید چای و کمی لقمه میاری, بابا ضعفش گرفته تندی آوردم و بابا چندتا لقمه خورد بعدش بابا گفت نماز نزدیکه بعد از نماز همگی بریم پایین یه جای خوب پیدا کنیم برای ناهار و استراحت.

منم رفتم تجدید وضو تو سرویس بهداشتی اونجا چندتا خانم پیر و مسن و میانسال بودن دیدم خیلی شبیه همشهریهامون صحبت میکنن ازشون سوال کردم:ببخشید حاج خانمها میشه بپرسم از کجا اومدین اونا اسم شهرشونو گفتن و ازم پرسیدن شما از کجا اومدین منم به اونا گفتم اهل کجام. از اون تیپ خانمهای  پیری بودن که خوشگل خوشگل حرف میزدن کلی به من مزه داد از هم صحبتی با اونا.برای رفتن به داخل زیارتگاه دو سه تا پله است یه پله عقب تر از یکیشون که با عصا میرفت وایستادم و از پشت شون مواظب بودم نیفتن ازم تشکر کردن اما من اون لحظه فقط فکر میکردم منم یه روز پیر میشم و واقعا باید قدر تندرستی و سلامتی رو دونست."شکرا لله..."

بالاخره نمازمونو خوندیم و رفتیم دوباره زیارت و بعداز خداحافظی و التماس دعا از زوار بدلم افتاد تسبیح خوشگلمو که مامانم از مشهد برام آورده بود با تربت و جامهری کوچولوش که برام از کربلا آوردن اونجا بذارم فکر کردم اگه از چیزی که خیلی دوستش دارم بگذرم و هدیه کنم به زوار عزیز مطمئنا هدیه های والاتری نصیبم میشه در ضمن تازه من تمام عمرم سعادت داشته باشم باهاش نماز بخونم و تسبیح بزنم بازم به تعداد زواری که می آن اونجا نمیشه! پس دور از چشم دیگران گذاشتمشون کنار باقی مهرا و از خدای خوبم خواستم هر ثوابی براش هست نصیب خونواده هامون و عزیزان از دست رفته مون بکنه.

بعدش با مامان و آبجی گلمون خارج شدیم و رفتیم پایین  تپه یه جای دنج و سرسبز و هموار پیدا کردیم و غذای خوشمزه ای که مامان تهیه دیده بود خوردیم خدائیش خیلی چسبید منم جاتونو خالی کردم اونم حسابی. کمی استراحت کردیم و یه کوچول خرید کردیم و ساعت 4و نیم به بعد هم راننده محترم اومد و ما رو برگردوند به خونه مون دیدم یه ربع به 6 است و من نمیتونم برم انجمن اولیا و مربیان و شرمنده خواهر زاده گلم شدم. خیلی خستگی دلنشینی بود دلم می خواست اون لحظه اومدم بلافاصله از سفرمون بنویسم اما نشد چون فوق العاده خسته شده بودم .

بازم میگم خدای مهربونم هدیه های قشنگی نصیبمون میکنه که ما باید قدردان اونا باشیم یکیش همین زیارت خوبان هست که انشاءالله همیشه نصیب همگی مون بشه.


"الهی آمین".


خدایا چنان کن سرانجام کار                                          تو خشنود باشی ما رستگار



"الهی آمین".

بعدا نوشت: یادم نبود از آقای گلم تشکر ویژه را بکنم چون ایشون تقبل کردن یه روز دست از کار بکشن و همگی باهم بریم یه سفر زیارتی و همچنین زحمت کرایهء ماشین هم با ایشون بود. ممنون گلم که می دونم خیلی مشکلات داری ولی جواب رد به باباتون ندادی تا ما براحتی تو این سفر باشیم و لذت معنوی ببریم.