يا فاطر

السلام عليك يا اباالفضل العباس(ع)

صبح ديروز از گريهء  زياد توي خوابم بيدار شدم البته براي دوتا از عزيزانم خوابي ديدم كه نميدونم تعبيرش چيه؟آشفته بودم و دنبال يه مامن و آرامش.نميدونستم چيكار كنم دلم ميخواست يه كار درست و حسابي مي كردم اول صدقه رد كردم و با خداي مهربونم درد دل كردم و ازش استدعا كردم كمكم كنه. بعد مدتي دلم طاقت نياورد زنگ زدم خونهء عمه گلم حالشو پرسيدم الحمدالله رب العالمين خوب بود.

بعدش زنگ زدم خونهء مامانم ديدم خود مامان گلم گوشي رو برداشته الحمدالله رب العالمين حال اونا هم خوب بوده.تازه خيالم كمي جمع شد و براش توضيح دادم بخاطر خوابم نگرانم بهم دلداري داد و گفت ما خوبيم و ديگه دلواپسمون نباش.خدايا تموم عزيزانم رو دست خودت سپردم مي دونم بنحو احسن مراقبشوني و ممنونتم.

بعد از تهيه و صرف صبحانه و راهي كردن آقاي گلم تصميم گرفتم حتما برم دنبال كاراي اداري و با خودم گفتم: مي بايست دكتر متخصص داخل بيمارستان دولتي  منو ويزيت كنه خيلي دلم ميخواست بدون هيچ دردسري و يا رو انداختن به فاميل و آشنا راحت برم نوبت بگيرم.

كارهاي بانكي و اداريمو انجام دادم ديدم حول و حوش 10و نيم هستش چون از قبل به من گفتن اين ساعات مياي و اسمتو مي نويسي روي برگهء مراجعين. منم نزديكاي 11 اونجا بودم. اول رو برد رو خوندم نوشته بود خانم دكتر متخصص **** ساعت 1 بياين نوبت بگيرين از نگهباني سوال كردم گفتش شما برين در اتاقش رو بزنين و يا روي در ببينيد برگه اي وصل كردن تا اسمتون رو بنويسين من مونده بودم چيكار كنم دوباره ازش سوال كردم گفتم برگه اي نيستش و پرسنل داخل اتاق ميگن از پذيرش بپرس. بهرحال از پذيرش سوال كردم چندتا خانم بودن كه يكيش  قد كوتاه بود ازش سوال كردم گفت خود ساعت 1 اينجا باش گفتم خانمي اگه من اين ساعت برم نميتونم زودتر 1و نيم خودمو برسونم. تو دلم ندا ميومد امروز موفق ميشم دكتر رو ملاقات كنم نميدونم چرا حرف اونا بنظرم مسخره ميومد چون وقتي من اومدم و كلي هزينه براي كرايه دادم و كلي وقت ميذارم تازشم بايد كلي خواهش كنم و بعد از كسانيكه مسئول پذيزشن بشنوم من نميتونم كاري براتون بكنم! دلم براي مراجعه كنندگان به اون بيمارستان از جمله خودم كلي سوخت واقعا اين يه نوع بي انصافيه. بماند من چنين تجربه هايي در مطب هاي دكتراي متخصص و فوق تخصص براي كاراي افراد خانواده تجربه كردمو و مطمئنم خيليا مبتلا به اين مشكل شدن.

منو نا اميدانه فرستادن سمت خونه تو راه فكر كردم من كه از پارتي بازي و رو انداختن به فاميل و آشنا و كلا اينجور حرفا خوشم نمياد اما اينجا خداي مهربونم رو پارتي قرار ميدم تا خودش برام راهگشا باشه. خيلي سعي كردم زود خودمو خونه برسونم يه ناهار ساده اي تهيه ببينم تا آقام وقتي رسيد خونه در نبود من گشنه نمونه.

ديدم نزديكاي 1 و من غذا نخورده و با عجله آژانسي خودمو رسوندم اما با يه ربع تاخير. چشمتون روز بد نبينه كلي خانم نشسته بودن و يا دور نگهبان مسئول دادن نوبت بودن و با صداي بلند بهش ميگفتن ما كه رسيديم نوبت ميخوايم. بعد چند لحظه من با آرامش گفتم آقا يادتونه كه گفتم برام نوبت رد كنيد من نميتونم زود خودمو برسونم چرا نگفتين در عرض 5 دقيقه اسم نوشتن تكميل ميشه و منو فرستادين برم خونه؟؟؟؟؟!!!!!!!!حداقل مي گفتين بمونيد تا بتوني نوبت بگيري؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!

ياد نداي قلبيم افتادم بهم مي گفت وايستا نرو . بناچار دوباره رفتم سمت پذيرش ديدم خانم ديگه اي وايستادن ماجرا رو براشون تعريف كردم ديدم دفتري رو در آورد و اسم منو توش نوشت همون لحظه نگهبان هم اومده بود سمت پذيرش و بهش گفت اين دفتر رو نيگاه مي كنه ديگه؟! اونم سرشو بعلامت تاييد تكون داد من اسم اون خانم رو نميدونستم فقط ازشون تشكر كردم و نشستم تا ان شاء الله صدام كنن.

حدود نيم ساعتي نشستم يه گوشهء دنج پيدا كردم و از خداي مهربونم هم تشكرات ويژه كردم و بهش گفتم خدايا چقدر تو براي نا اميدان و بي كسان كه توكل بهت مي كنن مهربوني و ممنونتم و اين هديهء قشنگ رو برام فرستادي چون ديگه دوست نداشتم به اون نگهبان كه آقا هم هستن رو بندازم واقعا كمك تو بود  خانمي فرستادي كه داره كارامو انجام ميده!

تو زمان انتظار ديدم كه خيليا پارتي انداخته بودن و نوبت گرفته بودن اما پارتي من يعني خداي مهربونم منو از اونا جلو انداخت و من شدم جز اولين كساني كه خانم دكتر ويزيتم كردن و الحمدالله خدا رو شكر مشكل خاصي نبود فكر كنم تو اون همه فكراي نااميد كننده بازم خداي مهربون بود كه گذاشت به پيماني كه با هم بستيم پايبند باشم و من نا اميدانه برنگردم چون خيليا با حالت عصباني و قهر رفتن و ازت خداي نازنين و مهربونم خيلي ممنونم"شكرا لله شكرا لله شكرا لله..."

امروز رفتم دنبال كاراي بيمه و سر راهم رفتم از اون خانم تشكر كنم نگهبان منو شناخت گفت ويزيت شدين منم جواب دادم واقعا پارتيم خداي مهربونم بود و جز اولين نفرات بودم اون موقع كه نشسته بودم فكر مي كردم جز نوبتاي آخرم.

وقتي با اون خانم سلام عليك كردم لابلاي رفع و رجوع كار مراجعين كلي صحبت كرديم و كلي هم راهنمايي شدم گفت يه پسر 7ساله و معصوم داره و اسمش عباسعلي و تو درساش ممتازه. يادم اومد تو زمان انتظار گفتم خدايا من اين خانم رو نمي شناسم اما يه دعا ميخونم و براش ميفرستم لطفا كمك حالش باش تا خير ببينه هم در اين دنيا و هم اون دنيا .زيارت ابوالفضل العباس زودتر از دعاهاي ديگه دستم اومد قربون خداي مهربونم برم چه هارموني خاصي داره نواي عشق ورزي بهش چون واقعا من ميخواستم زيارت ديگه بخونم اما زيارت علمدار كربلا رزق معنويم شد و اين خانم به عشق علمدار كربلا اسم تك فرزندشون رو عباس علي گذاشتن.

"السلام عليك ايهاالعبدالصالح المطيع لله و لرسوله و لاميرالمومنين و الحسن و الحسين صلي الله عليهم و سلم..."