زندگی می آموزدبهتر بشنویم تا بهتر زندگی کنیم
هی در طول روز فکر میکنم چه بنویسم چه ننویسم مدام تجدید خاطرات گذشته و لذت دوباره از اون روزا و خدایا شکرت گفتن یه نمه لبخند رو لبم میاد و میره تا اینکه یاد اوایل عروسیمون افتادم با اینکه بقول خودم فکر میکردم عاقلم و رفتارهای پخته خواهم داشت اما...
اما تا روزیکه متوجه شدم بله من منم گوش فلکو پر کرده و خودم خبر ندارم آره اوایل عروسیمون بود آقا ی کوچول موچول بلا سر وسایلمون آورد(جهیزیه) ناخواسته ناراحت شدم و با صدای بلند گفتم: ببین جهیزیه ام خراب کردی ی جورایی عصبانیت چند مورد بیرون از خونه خودمونو سرش با صدای بلند خالی کردم مثلا عقده گشایی کردم چنتا کار بدکردم فقط بخاطر ی خطا کوچولوی ناخواسته آقای شوهر.بنده خدا چشماش از تعجب گرد و گشادی شده بود که نپرسیدوآقایی اون لحظه به روی خودش نیاوردو نیاورد...
تا سر یه فرصت مناسب با لحن آروم بهم گوشزد کرد و گفت: چرا اینقد عصبانی میشی و داد میزنی؟ هیچ مردی از زن عصبی و جیغ جیغو خوشش نمیاد. وبعدش جهیزیه ای که خانواده شما زحمتش کشیدن تهیه کردن و بما هدیه دادن حالا برای استفاده ماست مگه نه؟!(کاملا منطقی بود) بعد طبق معمول با لحن شوخش گفت : اگه من نمی اومدم خواستگاریت تا حالا دق کرده بودی مخصوصا اگه میدیدی فلان دختر فامیلتون ازت جلو زده . اینقده این حرفاشو باحال و قشنگ میگه که من نازک نارنجی ناراحت نشدم و کلی باهم خندیدیم.
نکته نوشت1: اگه دیگران منو ناراحت میکنن نباید ناراحتیمو روی کس دیگه ای خالی کنم (یه هشدار بزرگ برای خودم الکی الکی همسرمو همدممو نباید با اینکارا برنجونم)
نکته نوشت2: موقعی که از رفتار و گفتار همسرجوووووووووووون ناراحت شدم و اونم عصبانیه سکوت کنم تا آروم بشه نه اینکه باهاش دهن بدهن بشم. (یه جورایی سعی می کنم انشاءالله که درست میشه رفتارم مگه نه؟)
بعدا نوشت: من روی جهیزیه حساس نیستم حساسیتم قبل ها روی حرف اطرافیان بود که منو عصبی و ناراحت میکرد یعنی یه جورایی خودخوری میکردم که الحمدالله الان منطقی تر رفتار میکنم.