به نام خدایی که عقل و تدبیر را برای ما انسانها هم آفرید.

دوستان گلم یکی از دوستان عزیز برام داستان خودشون رو تعریف کردند از اونجاییکه دیدم خیلی مفید و آموزنده حتی برای منم بود می خوام برای شما هم بنویسم "ان شاء الله" که راه گشایی باشه حتی اگه شده برای یه نفر.

کمی درباره دوستم بگم ایشون یه خانم با احساس و زود رنج و مذهبی و با تحصیلات عالیه دانشگاهی و در دوران مجردی شون پر انرژی و اکتیو و خلاق و همچنین با اخلاق بودندو مهمترین ویژگیش بی ریا و ساده و صادق و تا حدودی مهربون و خیلی خوش مشرب...(ومن فکر می کردم حتما آینده قشنگی خواهد داشت اما...)

کمی درباره همسر ایشون بگم آقاشون هم مردی آداب دان ,مردم دار و خوش اخلاق با تحصیلات دانشگاهی و شغل آزاد و مسئولیت پذیر و  مذهبی در حد عرف جامعه و مهربون و خوش چهره که خیلی خاطر خواه و کشته مرده داشتن و بقول معروف خواستگار خانم بسیار داشتن ...

و حالا داستان دوستم که از زبان ایشون می نویسم:

فکر می کردم محکوم به یک زندگی رنج آورم. فکر می کردم منم به بن بست رسیدم گاهی اوقات آرزوی قلبیم این بود تا طلاق بگیرم و گاهی اوقات می گفتم تو که جرات این کا رو نداری  باید بمیری پس برو بمیر.

تو یه دختر مذهبی با عقاید مثلا محکم مگه چشماتو نبایستی باز می کردی چرا کمی فکر نکردی این آقا و خانواده اش زمین تا آسمان با تو و خانواده ات متفاوتن. پیش اومده بود نقشه بکشم فرار کنم اما از ترس آبروریزی منصرف می شدم و چون راه خلاصی نمی یافتم چند بار فکر کردم با چه روشی خودکشی کنم.(پناه میبریم بخدا از شر شیطان رانده شده از درگاهش)

دلم میخواست سر به تن خیلیا نباشه از خانواده همسر بی نهایت متنفر بودم اگه حتی یه محبت کوچولو می کردند بازم به پای تظاهرشون و بنا به تجربه های گذشته ام نمیتونستم باور کنم اونا ممکنه به منم محبت کنن.

اونا رو ظالم ترین و بی رحمترین انسانهای روی زمین می دونستم بخاطر رفتارهای گذشته شان.

از همسرم با اینکه چندان بد هم نبود بلکه تا حدودی بهتر از خودم از همه لحاظ بود خسته و دلسرد شده بودم اون احساسات منو اصلا درک نمی کرد همیشه دغدغه های غیر از من و احساساتم را داشت میدیدم ما هر روز از همدیگر دور میشویم اما کاری نمی تونستم انجام بدم اصلا نایی برام نمونده بود تا یه فکری یا راه حلی برای جلوگیری از وخیم شدن اوضاعمون کنم  کارم شده بود پشت سر گویی خاندان همسر و یه مسئله کوچیک رو تا میتونستم بزرگ و بزرگ می کردم تا خودمو مجاب کنم آره اونا فقط بد هستن نه بهتره بگم اونا رو کرده بودم دیو دوسر و همسرم رو کردم یه مرد کاملا بی مسئولیت و بی توجه بمن.

نمیتونستم کینه و نفرت رو از خودم دور کنم رنج و رنج و رنج و غصه و غصه و غصه همدم من شده بودن. دلم میخواست تغییر بدم وضعیتم رو مثل دوران مجردیم شاد باشم تو اون دوران که هنوز ازدواج نکرده بودم حتی اگه کسی منو ناراحت میکرد و حق منو ضایع می کرد براشون از ته دلم دعا می کردم و می بخشیدم اما بعد ازدواج انگار 360درجه عوض شده بودم نه تنها نمی بخشیدم بلکه نفرین هم می کردم مخصوصا خانواده همسرم رو. بعد از خودم خیلی بدم اومده بود چون میدیدم خیلی بد شدما اما نمیتونم خودم رو درست کنم و حرصم می گرفت. انگار نه انگار مسلمانم و عقاید خوب هم باید داشته باشم کارم شده بود پروراندن افکار ناپسند اونقدرها که یه سری افکار خبیثانه هم به سرم میزد ولی چون اعتماد بنفس کافی نداشتم زودی منصرف می شدم .باور کردنی نبود اما بطور کامل ظاهر و باطنم با هم متفاوت شدن. 

بی نهایت گریه می کردم هر زیارتگاهی می رفتم تو خونه و در تنهایی و حتی جلوی دوستان گله و شکایت از زندگیم و تهمت و غیبت و گریه و اشکم براه بود از خدا بیشتر گله داشتم این چه سرنوشت شومی نصیبم کردی و از اینجور حرفا .مشاوره که اصلا بدتر می کرد بجای بهبود رفتارهام بدتر شده بودم.

تا اینکه یه روز خدا خواست و ورق برگشتو و من ...

ادامه دارد...