بنی آدم اعضای یکدیگرند...
خردادماه بود عموبزرگم با خانم شون که رفته بودند حج . کل فامیلا رو برای ولیمه دعوت کردن من و آقام هم رفتیم همه از احوال بابایی آقام می پرسیدن و من براشون توضیح می دادم خیلی حالشون بده. خلاصه مدام برای هر کسی که اونجا بود می بایست شرح احوال می کردم. به عروس یکی از فامیلام گفتم وقتی برای دیگران توضیح میدم احساس خوشایندی ندارم بهم گفتش خوب خودت را بزن به بی خیالی غم رو به خودت نگیر و کلی حرفای دیگه. نمیدونم چرا حرفاش بدلم ننشست که هیچ بلکه احساس بدی نسبت بهش پیدا کردم.
اون داشت این حرفها رو به من می گفت و من فقط این شعر به ذهنم میومد:
"بنی آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش زیک گوهرند"
"چو عضوی بدرد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار"
تیپ شخصیتیم اینه که در مقابل بیگانه و غریبه هم نمی تونم بی خیال باشم وقتی ببینم کسی نیازی دارد بگم به من چه حتی اگر کسی در حقم کم لطفی های فراوان داشته باشد ولی الان نیازمنده و من خودم مکلف می دونم به اون کمک کنم حتی شده یه دعای کوچولو.
قصدم تعریف و تمجید از خودم نیست ولی واقعا درد دیگران منو به تکاپو برای کم کردن آلامشون میندازه.
نمونه توی زمستون سال گذشته مامان بزرگ(پدری) خواهرزاده گلم یعنی مامان دامادم دچار بیماری بد شده بود دکترهای شهرمون تشخیص نادرست دادند و گفتند که احتمالا سرطان هستش. بنده خدا دیگه کاملا روحیه اش را از دست داده بود دیگه غذا نمی خورد و مدام بیمارستان بستری بود خلاصه هر کاری اهم از زنگ زدن به آژانس مسافرتی گرفته برای گرفتن بلیط هواپیما تا کلی پیامک زدن برای دوستان خوب و مومنم که دعا کنید تا این بنده خدا نجات پیدا کند را انجام دادم.
به کمک عمو کوچیکم که تهرون بود و بردنش پیش دکتر خانوادگیمون تو تهرون و بستری در بیمارستان متناسب با درآمد اونا و مشورت با پزشکان و متخصصان اونجا تشخیص دادند سرطان نیست و بنده خدا را نجات دادند از تشخیص غلط دکترای مثلا متخصص شهرمون.
الان ایشون شکر خدا خوبن و جون گرفتن و دعاگوی همه اند.از جمله دعا می کنن بابایی آقام خوب بشن.
من مامان بزرگ خواهرزاده ام را شاید سالی چندبار بیشتر نمی دیدم اما تمام تلاشم را کردم تا انشاءالله بهبود پیدا کنند نمی دونم آیا میشه در مقابل بابایی آقام که در واقع بابای خودم بحساب میاد بی خیال بشم در حالیکه شاید روزی حداقل یه بار چشمامون تو چشم هم میفته.
واقعا میشه؟!
التماس دعا